معنی بخش زیرین در

حل جدول

لغت نامه دهخدا

زیرین

زیرین. (ص نسبی) فرودین. اسفل. مقابل زبرین. تحتانی. سفلی. زیری. منسوب به زیر. مقابل فوقانی و برین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مقابل زبرین. (آنندراج). منسوب به زیر. آنچه در زیر است. پائینی. فرودین. مقابل زبرین. (فرهنگ فارسی معین): عبیداﷲ عمودی آهنین در دست داشت بینداخت بر روی مختار آمد و لب زیرینش خسته شد پس بفرمود تا در زندانش بردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و نیمه ٔ تن زبرینشان [مردم سودان] کوتاه است و نیمه ٔ زیرین دراز. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بهقباد بالایین و میانه و زیرین از اعمال عراق. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 84). کربال و بالایین و زیرین سه بند بر رود کر کرده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128). و بند قصار بر کربال زیرین ساخته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 152).
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین.
نظامی.
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 299).
لب بالایش از پره ٔ بینی گذشته بود و لب زیرینش به گریبان فروهشته. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان).
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی، که سنگ زیرینم.
سعدی.
- علم های زیرین، مقابل علم های برین یعنی علویات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): آغاز علم برین کرده شود و بتدریج به علمهای زیرین شده آید بخلاف آنکه رسم است. (دانشنامه ٔ علائی، یادداشت ایضاً).


باب زیرین

باب زیرین. (اِخ) ده کوچکی است ازدهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، 85 هزارگزی شمال باختری کرمان. سر راه مالرو کرمان به شاهزاده محمد. سکنه ٔ آن 10تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


بخش بخش

بخش بخش. [ب َ ب َ] (اِ مرکب) پاره پاره. (غیاث اللغات) (آنندراج). حصه حصه و بهره بهره. (ناظم الاطباء).
- بخش بخش کردن، قسمت کردن. (ناظم الاطباء). تجزیه کردن. (یادداشت مؤلف).


بخش

بخش. [ب َ] (اِ) حصه و بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). بهره و حصه و قسمت و نصیب. (ناظم الاطباء). حصه ٔ مردم و قسمت. برخ. بهر. بهره. (از شرفنامه ٔ منیری). حصه و نصیب. (غیاث اللغات). سهم. قسم. قسمت. رسد. جزء. پاره. بعض. قطعه. حصه. قسط. نصیب. نصیبه. شقص. حظ. تیر. لخت. بهر. بهره. (از یادداشتهای مؤلف):
ز آهو همان کش سپید است موی
چنین بودبخش تو ای نامجوی.
فردوسی.
همان بخش ایرج از ایران زمین
که دادش فریدون باآفرین.
فردوسی.
ز جیحون همی تا سر مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور.
فردوسی.
این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای
آن همی گوید قسم توچه آمد بشمر.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی
هر بخش او همی چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهریست مستوی.
فرخی.
که زد پرگاراین گنبد که پرداخت
بهفت و دو و ده بخش مدور.
ناصرخسرو.
از آن وقت باز عادت شد که دو بخش مردان را بود و یک بخش زنان راو همچنین بود تا روز قیامت. (قصص الانبیاء ص 24). و ازآن پادشاهزادگان کی با او بودند هر قومی را سری کردو یک بخش خویشتن را جدا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). هر سال آفتاب را بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز. (نوروزنامه). کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند. (نوروزنامه). و باز به تضعیف بررفته اند تا بشانزده، هر خانه ای به سه بخش. (نوروزنامه).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.
نظامی.
|| (اِمص) بخشش. (از ولف). ماده ٔ مضارع به معنی اسم مصدر. جود:
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه بابخش و داد.
فردوسی.
به بخش و به دانش به فر و هنر
نبد تا جهان بد چنو نامور.
فردوسی.
چنانی گوی بود فرخ نژاد
جوان و جهانجوی و با بخش و داد.
فردوسی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
|| بخت. (فرهنگ فارسی معین). سرنوشت. تقدیر. (از ولف). قسمت و قضا. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104):
مترسید از نیزه و تیر و تیغ
که از بخش ما نیست روی گریغ.
دقیقی.
به آوردگه رفت چون پیل مست
تو گفتی مگر طوس اسپهبد است
بدین سان همی گشت پیش سپاه
نبد آگه از بخش خورشید و ماه.
دقیقی.
چنین آمدم بخش از روزگار
تو جان و تن من بزنهار دار.
فردوسی.
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.
فردوسی.
ز بخش جهان آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای برخیره دم.
فردوسی.
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر ناتوان.
اسدی.
چنین گفت اثرطکه یکبار نیز
بکوشیم تا بخش یزدان چه چیز.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص 247).
مجو آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
(گرشاسب نامه).
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارنده ٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی.
سنایی.
- امثال:
از بخش گزیر نیست. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 104).
|| موهبت (ایزدی). (فرهنگ فارسی معین). موهبت الهی. فر. (یادداشت مؤلف):
که با فر و برز است و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
|| (اِمص) تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن:
نبودش پسندیده بخش پدر
که دادش بکهتر پسر تخت زر.
فردوسی.
|| یکی از اعمال اربعه ٔ حساب، تقسیم. رجوع به تقسیم شود. || (اِ) برج (خواه برج کبوتر، خواه برج قلعه و خواه برج فلک). (از برهان قاطع). برج. کبوترخان. برج فلک. (ناظم الاطباء). برج فلکی. (یادداشت مؤلف):
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
|| ماهی که بعربی حوت گویند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری). || بخش ِ؛ بهرِ. برای ِ. در لهجه ٔ قزوینیان: بَخش ِ تو، بخش من و غیره، برای تو، برای من و جز آن. (یادداشت مؤلف). || مجموعه ٔ کشتیهای جنگی که بفرماندهی یک نفر است. (واژه های فرهنگستان). || باب. فصل (در کتاب و جز آن). (از یادداشت مؤلف). || قسمت کوچکی از یک شهر: بخش ِ یک ِ تهران. (از فرهنگ فارسی معین). || واحدی در تقسیمات اداری کشور و آن شامل چند دهستان است و هر شهرستان شامل چند بخش است. (فرهنگ فارسی معین). || (نف مرخم) بخشنده و عطاکننده و تقسیم کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آرام بخش. آرامش بخش. آرزوبخش:
بنالم کآرزوبخشی ندارم
بگریم کآشنارویی ندارم.
خاقانی.
آزادی بخش. آسایش بخش. اطمینان بخش. الهام بخش. امیدبخش. تاج بخش. تسلی بخش. تسلیت بخش. جان بخش. جرم بخش. جهان بخش. حیات بخش. خاتمه بخش. خطابخش. خلاص بخش.خواسته بخش. دادبخش. دوابخش. ذوق بخش. راحت بخش. رضایت بخش. روان بخش. روح بخش. روش بخش:
روش بخش پرگار جنبش پذیر.
نظامی.
روشنی بخش. رهایی بخش. زربخش. زینت بخش. زیان بخش. سربخش. سروربخش. سعادت بخش. سودبخش. شفابخش. ضیابخش. عطابخش. عَلَم بخش. عافیت بخش. فرح بخش. فیض بخش. فریادبخش. کام بخش. گناه بخش. گنج بخش. گنه بخش. گهربخش. لذت بخش. لقمه بخش. مال بخش. مسرت بخش. ملک بخش. نجات بخش. نوربخش. نوش بخش:
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
نیروبخش. هوش بخش:
دگر باره زد نسبت هوش بخش.
نظامی.
هیجان بخش. || (ن مف مرخم) در ترکیباتی نظیر: خدابخش، یزدان بخش، معنی مفعولی دارد یعنی بخشیده ٔ خدا، بخشیده ٔ یزدان.

فرهنگ عمید

زیرین

پایینی،

فارسی به عربی

مترادف و متضاد زبان فارسی

زیرین

پایینی، تحتانی، فرودین،
(متضاد) بالایی، زبرین

فرهنگ فارسی هوشیار

زیرین

تحتانی، سفلی، پائینی، فرودین

فارسی به آلمانی

لب زیرین

Klüver (m), Scheuern, Widerstreben

واژه پیشنهادی

زند زیرین

رادیوس

معادل ابجد

بخش زیرین در

1383

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری